اوصاف انسان کامل در مثنوی مولوی
ایاز او یماق، از درباریان سلطان محمود غزنوی است که مورد توجه سلطان بوده. هنگامی که به مقام و منصب رسید به حکم نمکشناسی، بر خلاف محتشمان، چارق و پوستین دوران شبانی خود را به دیوار اتاقش آویخته بود و هر روز ابتدا
نویسنده: محمدرضا افضلی
آن ایاز از زیرکی انگیخته *** پوستین و چارقش آویخته
میرود هر روز در حجره خلا *** چارقت این است منگر در علا
شاه را گفتند او را حجرهای است *** اندر آن جا زر و سیم و خمرهای است
راه میندهد کسی را اندرو *** بسته میدارد همیشه آن در او
مشعه بر کرده چندین پهلوان *** جانب حجره روانه شادمان
که امر سلطان است بر حجره زنیم *** هر یکی همیان زر در کس کنیم
آن یکی میگفت هی چه جای زر *** از عقیق و لعل گوی و از گهر
خاص خاص مخزن سلطان وی است *** بلکه اکنون شاه را خود جان وی است
چه محل دارد به پیش این عشیق *** لعل و یاقوت و زمرد یا عقیق
ایاز او یماق، از درباریان سلطان محمود غزنوی است که مورد توجه سلطان بوده. هنگامی که به مقام و منصب رسید به حکم نمکشناسی، بر خلاف محتشمان، چارق و پوستین دوران شبانی خود را به دیوار اتاقش آویخته بود و هر روز ابتدا بدان جا میرفت و به آنها مینگریست و ایام پیشین خود را به یاد میآورد و سپس بر سر منصب و مقام دولتی خود حاضر میشد. او برای آن که کسی بدین سر واقف نگردد، قفلی بر در اتاقش بسته بود. ادامه داستان را از متن شیوا و سلیس ابیات میشنویم.
شاه فرمود ای عجب آن بنده را *** چیست خود پنهان و پوشیده ز ما
پس اشارات کرد میری را که رو *** نیم شب بگشای و اندر حجره شو
هر چه یابی مر تو را یغ ماش کن *** سر او را بر ندیمان فاش کن
با چنین اکرام و لطف بیعدد *** از لئیمی سیم و زر پنهان کند
مینماید او وفا و عشق و جوش *** وانگه او گندم نمای جو فروش
هر که اندر عشق یابد زندگی *** کفر باشد پیش او جز بندگی
نیمشب آن میر با سی معتمد *** در گشاد حجرهی او رأی زد
شاه را بر وی نبودی بد گمان *** تسخری میکرد بهر امتحان
پاک میدانستش از هر غش و غل *** باز از وهمش همی لرزید دل
که مبادا کین بود خسته شود *** من نخواهم که برو خجلت رود
این نکرد است او و گر کرد او رواست *** هر چه خواهد گو بکن محبوب ماست
هر چه محبوبم کند من کردهام *** او منم من او چه گر در پردهام
باز گفتی دور از آن خو و خصال *** این چنین تخلیط ژاژ است و خیال
از ایاز این خود محال است و بعید *** کو یکی دریاست قعرش ناپدید
هفت دریا اندرو یک قطرهای *** جملهی هستی ز موجش چکرهای
جمله پاکیها از آن دریا برند *** قطرههایش یک به یک میناگرند
سلطان محمود گفت: شگفتا، آن غلام چرا از ما نهان میکند؟ آیا ایاز بعد از این همه لطف و احسان که در حق او کردهایم، باز از روی فرومایگی طلا و نقره ذخیره میکند؟ ظاهراً به ما عشق میورزد و در نهان حیله به کار میبرد؟ هر کس که در عشق، به حیات حقیقی رسد، در نظر او هر کاری جز بندگی، کفر و ناسپاسی شمرده میشود. البته شاه نسبت به ایاز سوءظن نداشت، اما با این امتحان میخواست سخن چینان را مسخره کند. سلطان محمود مضطرب بود که مبادا حرف سخنچینان راست باشد و ایاز در این واقعه دچار آسیب شود. من دوست ندارم او شرمسار گردد. اولاً او چنین کاری نکرده است و اگر هم فرضاً چنین عملی را مرتکب شده، این عمل برای او جایز است. هر کاری که معشوقم انجام داده در واقع من کردهام؛ او منم و من او. (این سخن گریزی به یکی از مسائل بنیادی عرفان، یعنی اتحاد ظاهر و مظهر است). سلطان دوباره پیش خود گفت: این عمل از خُلق و خوی ایاز بعید است، زیرا او به منزلهی دریایی است که ژرفایش ناپیداست. انسان کامل دریایی است که میتواند همه را پاک و شایستهی وصول به حق کند و هر قطرهی وجودش میتواند کارهای خارقالعاده کند.
شاه شاهان است و بلکه شاهساز *** وز برای چشم بد نامش ایاز
چشمهای نیک هم بر وی به دست *** از ره غیرت که حسنش بیحد است
یک دهان خواهم به پهنای فلک *** تا بگویم وصف آن رشک ملک
ور دهان یابم چنین و صد چنین *** تنگ آید در فغان این حنین
این قدر گر هم نگویم ای سند *** شیشهی دل از ضعیفی بشکند
شیشهی دل را چو نازک دیدهام *** بهر تسکین بس قبا بدریدهام
ایاز، انسان کاملی است که میتواند مردان کامل را بپروراند. او در ظاهر مثل دیگران است، آن هم برای آن که هر چشمی قادر به دیدن و شناخت مردان حق نیست. یک انسان کامل و محبوب پروردگار، ممکن است که مورد رشک و حسد دیگر مردان حق قرار گیرد، زیرا آنها نیز حق را دوست دارند و توجه حق به آن فرد، موجب غیرت و حسد آنها میشود.
باز گردان قصهی عشق ایاز *** که آن یکی گنجیست مالآمال راز
میرود هر روز در حجرهی برین *** تا ببیند چارقی با پوستین
ز آن که هستی سخت مستی آورد *** عقل از سر شرم از دل میبرد
دور این خصلت ز فرهنگ ایاز *** که پدید آید نمازش بینماز
او خروس آسمان بوده ز پیش *** نعرههای او همه در وقت خویش
ای خروسان از وی آموزید بانگ *** بانگ بهر حق کند نه بهر دانگ
قصهی ایاز گنجی پر از اسرار و حقایق است، زیرا به انسان میگوید: تو خود هیچی و هر جلوه و کمالی در تو باشد، تجلی پروردگار است. ایاز هر روز به اتاق میرفت تا چارق و پوستین خود را تماشا کند، زیرا خودبینی موجب سرمستی و زوال عقل و حیا میشود. این خوی و خصلت از ادب و تربیت ایاز به دور است که نمازش نماز حقیقی نباشد؛ یعنی خلق و خوی عارفان روشنبین به گونهای است که نماز و نیایش و تضرّعشان حقیقی و خالصانه است و محال است که تضرع و انابتی بر ساختگی داشته باشند. چنین بندهی مقربی از اول، خروسِ آسمان بوده و همهی بانگهای خود را به موقع سر میداده است. ای خروسان و ای سالکان راه حق، شما هم هر چه میکنید باید برای خدا باشد و بانگ و آوازتان محض رضای حضرت حق باشد. منظور مولانا از این بیت این است که همهی کسانی که به نحوی در عرصهی دینی فعالیت میکنند، تبلیغ و ارشاد را از بندگان مقرّب، یعنی انبیا و اولیا بیاموزند و در قبال ارشادات خود درهم و دیناری از مردم توقع نداشته باشند.
و آن میران خسیس قلبساز *** این گمان بردند بر حجره ایاز
کو دفینه دارد و گنج اندر آن *** ز آینه خود منگر اندر دیگران
شاه میدانست خود پاکی او *** بهر ایشان کرد او آن جست و جو
کای امیر آن حجره را بگشای در *** نیم شب که باشد او زآن بیخبر
تا پدید آید سگالشهای او *** بعد از آن برماست مالشهای او
مر شما را دادم آن زر و گهر *** من از آن زرها نخواهم جز خبر
این همی گفت و دل او میتپید *** از برای آن ایاز بیندید
که منم کن بر زبانم میرود *** این جفاگر بشنود او چون شود
باز میگوید به حق دین او *** که ازین افزون بود تمکین او
کی به قذف زشت من طیره شود *** وز غرض وز سر من غافل بود
مبتلی چون دید تأویلات رنج *** برد بیند کی شود او مات رنج
صاحب تأویل ایاز صابر است *** کو به بحر عاقبتها ناظر است
همچو یوئسف خواب این زندانیان *** هست تعبیرش به پیش او عیان
خواب خود را چون نداند مرد خیر *** کو بود واقف ز سر خواب غیر
گر زنم صد تیغ او را ز امتحان *** کم نگردد وصلت آن مهربان
داند او که آن تیغ بر خود میزنم *** من ویام اندر حقیقت او منم
آن سخن چینان متقلب، یعنی امیران سلطان محمود که ایاز را به انباشت زر و سیم متهم کرده بودند. سلطان محمود که از پاکی و وارستگی ایاز آگاه بود، به امیران دستور جست و جو داد تا نیات آنان آشکار شود و به آنان گفت: آن طلاها و جواهرات را به شما بخشیدم، زیرا من از طلاها چیزی نمیخواهم، مگر خبری که دربارهی آن به من میرسانید. سلطان محمود این سخنان را گفت، ولی دل نگران بود که مبادا حرفهای شاه به گوش ایاز برسد و او برنجد و از نیت و غرض من بیخبر باشد. باز شاه برای دلداری خود میگفت: ایاز در زمره بندگان مقرّب خداست و از باطن ابتلائات و آزمایشات، نه تنها رنج نمیبرد، بلکه رنج را توفیق میبیند. چنین کسی کی ممکن است مقهور رنج شود؟ ایاز شکیباست، مانند حضرت یوسف که تعبیر خواب زندانیان بر او معلوم بود. بر فرض اگر از روی امتحان صد شمشیر بر ایاز بزنم، از پیوستگی آن مهربان به من چیزی کاسته نشود، زیرا ایاز میداند که آن شمشیر را بر خود میزنم، چون در حقیقت من او هستم و او، من.
آن امینان بر در حجره شدند *** طالب گنج و زر و خمره بدند
قفل را بر میگشادند از هوس *** با دو صد فرهنگ و دانش چند کس
زآن که قفل صعب و پر پیچیده بود *** از میان قفلها بگزیده بود
نه ز بخل سیم و مال و زر خام *** از برای کتم آن سر از عوام
که گروهی بر خیال بد تنند *** قوم دیگر نام سالوسم کنند
پیش با همت بود اسرار جان *** از خسان محفوظتر از لعل کان
زر به از جان است پیش ابلهان *** زر نثار جان بود نزد شهان
میشتابیدند تفت از حرص زر *** عقلشان میگفت: نه، آهستهتر
آن امیران مورد اعتماد بر در اتاق ایاز رفتند و خواهان گنجینه و طلا و خمرههای پر از جواهر شدند. با مهارت و زیرکیِ خاص مشغول گشودن قفل در شدند، زیرا قفل بسیار محکم بود. علت قفل زدن اتاق، نه از روی بخل ایاز بود، بلکه برای این بود که دیگران از سرّ او واقف نشوند. بنابراین، زدن قفل برای این بود که ناآگاهان وی را شخصی سالوس گر و متظاهر نخوانند. علاوه بر این، مردان حق و عارفان کامل، اسرار الهی را از فرومایگان میپوشانند، به طوری که اسرار الهی را حتی از لعل و جواهر نیز محفوظتر میدارند. دنیاطلبانِ نادان حاضرند معنویت و حیات طیبهی الهی را قربانی مال و منال دنیوی کنند، اما انسان کامل برای لطافت روحی خود از زخارف دنیوی و هوای نفسانی میگذرند. امیران سلطان محمود از روی حرص و آز، شتابان به سوی اتاق ایاز میدویدند، اما عقلشان به آنان میگفت: نه، عجله نکنید، آرامتر بروید.
حجره را با حرص و صدگونه هوس *** باز کردند آن زمان آن چند کس
اندر افتادند از در ز ازدحام *** همچو اندر دوغ گندیده هوام
عاشقانه درفتد با کر و فر *** خوردن امکان نیّ و بسته هر دو پر
بنگریدند از یسار و از یمین *** چارقی بدریده بود و پوستین
باز گفتند این مکان بینوش نیست *** چارقی این جا جز پی روپوش نیست
هین بیاور سیخهای تیز را *** امتحان کن حفره و کاریز را
هر طرف کندند و جستند آن فریق *** حفرهها کردند و گوهای عمیق
حفرههاشان بانگ میداد آن زمان *** کندههای خالیایم ای کندگان
زان سگالش شرم هم میداشتند *** کندهها را باز میانباشتند
بیعدد لاحول در هر سینهای *** مانده مرغ حرصشان بیچینهای
زان ضلالتهای یاوهتازشان *** حفرهی دیوار و در غمازشان
ممکن اندای آن دیوار نی *** با ایاز امکان هیچ انکار نی
گر خداع بیگناهی میدهند *** حایط و عرصه گواهی میدهند
باز میگشتند سوی شهریار *** پر ز گرد و روی زرد و شرمسار
آن جمع حریص، از شدت ازدحام به درون اتاق افتادند؛ مانند حشراتی که درون دوغ کپک زده میافتند، در حالی که امکان خوردن هم پیدا نمیکنند، بلکه هر دو بالشان بسته میگردد. ابنای دنیا نیز با صد نوع مستی و تفاخر به ورطهی دنیا در میآیند و هنوز به کام نرسیدهاند که مادرشان را به عزایشان مینشانند. آن امیران مفتّش وقتی وارد اتاق شدند به جست و جو پرداختند، ولی جر یک جفت چارق و یک دست پوستین چیزی نیافتند. شروع کردند به حفره کندن، اما از سوءظن خود به ایاز شرمنده شدند. حفرههای در و دیوار اتاق، گمراهی آنان را که بیهوده تلاش میکردند آشکار نمود. خلاصهی کلام این که آنان با سر و وضعی خاکآلود و چهرهی زرد و خجلتزده نزد سلطان محمود بازگشتند.
شاه قاصد گفت هین احوال چیست *** که بغلتان از زر و همیان تهی است
ور نهان کردید دینار و تسو *** فر شادی در رخ و رخسار کو
گرچه پنهان بیخ هر بیخ آور است *** برگ سیماهم وجوهم اخضر است
آن چه خورد آن بیخ از زهر وز قند *** نک منادی میکند شاخ بلند
بیخ اگر بیبرگ و از مایه تهی است *** برگهای سبز اندر شاخ چیست
بر زبان بیخ گل مهری نهد *** شاخ دست و پا گواهی میدهد
شاه که متوجه وضع پریشان سخنچینان شده بود، وانمود کرد که نمیدانسته است. و با تعجب گفت: هان، چه شده است که بغلهای شما از طلا و کیسههای جواهر خالی است؟ اگر فرضاً درهم و دینار را پنهان کردهاید، پس کو رونق شادی در سیمای شما؟ برای مثال، ریشهی هر درختی پنهان است، اما شاخ و برگ درخت، ماهیت و کیفیت درونی آن را آشکار میکند. مضمون این سخن به آیهی 29 سوره «فتح» اشاره دارد: (... سِیمَاهُمْ فِی وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ...)؛ نشانهی آنان در رخسارهشان است و این نشانه از آثار سجده است. خلاصهی سخن شاه به سخن چینان این است: اگر در اتاق ایاز زر و سیم یافتهاید، باید بسی شادمان باشید، زیرا همانطور که برگ درخت، احوال ریشهی آن را نشان میدهد، آثار و اطوار ظاهری آدمی نیز نشانگر باطن اوست.
آن امینان جمله در عذر آمدند *** همچو سایه پیش مه ساجد شدند
عذر آن گرمی و لاف و ما و من *** پیش شه رفتند با تیغ و کفن
از خجالت جمله انگشتان گزان *** هر یکی میگفت کای شاه جهان
گر بریزی خون حلال استت حلال *** ور ببخشی هست انعام و نوال
کردهایم آنها که از ما میسزید *** تا چه فمانیی توای شاه مجید
گر ببخشی جرم ما ای دل فروز *** شب شبیها کرده باشد روز روز
گر ببخشی یافت نومیدی گشاد *** ورنه صد چون ما فدای شاه باد
گفت شه نه این نواز و این گداز *** من نخواهم کرد هست آن ایاز
امیران به عذرخواهی افتادند و مانند سایه در مقابل ماه به سجده در آمدند و از شدت خجالت، انگشت ندامت به دندان گرفته بودند. و هر یک از آنها میگفت: ای سلطان جهان، اگر خون ما را بریزی بر تو حلال است. ما کاری را مرتکب شدهایم که شایسته ما بود. اگر گناه ما را ببخشایی، هیچ خللی به عظمت تو وارد نشود، زیرا شب باید تاریک کند و روز همه جا را روشن. سلطان محمود گفت: نه، من حق ندارم شما را مورد لطف و نوازش و یا قهر و گدازش قرار دهم، بلکه این کار حق ایاز است، چرا که اتهام به او وارد شده است.
این جنایت بر تن و عرض وی است *** زخم بر رگهای آن نیکو پی است
گرچه نفس واحدیم از روی جان *** ظاهراً دورم ازین سود و زیان
تهمتی بر بنده شه را عار نیست *** جز مرید حلم و استظهار نیست
متهم را شاه چون قارون کند *** بیگنه را تو نظر کن چون کند
این جرم و اتهام متوجه شخصیت و آبروی ایاز شده است. من و ایاز وحدت روحی داریم، اما ظاهراً من از این سود و زیان به دورم. گاه بندگان خوب خدا بدنام و متهم میشوند، اما نتیجهی آن اثبات بیگناهی و روسفیدی آنهاست. این تهمت موجب میشود که آن بنده، حلم و شکیبایی خود را بیفزاید و بیشتر به حمایت تکیه کند. در جایی که خداوند به بندگان منکر و بدنامی هم چون قارون توجه دارد و به او ثروت بیحساب میدهد، پس لطف و عنایت پروردگار به بندگان بی گناهش به مراتب بیشتر است.
کن میان محرمان حکم ای ایاز ***ای ایاز پاک با صد احتراز
گر دو صد بارت بجوشم در عمل *** در کف جوشت نیابم یک دغل
ز امتحان شرمنده خلقی بیشمار *** امتحانها از تو جمله شرمسار
بحر بیقهر است تنها علم نیست *** کوه و صد کوه است این خود حلم نیست
گفت من دانم عطای تو است این *** ورنه من آن چارقم و آن پوستین
بهر آن پیغامبر این را شرح ساخت *** هر که خود بشناخت یزدان را شناخت
چارقت نطفهست و خونت پوستین *** باقیای خواجه عطای اوست این
ای ایاز که از جرائم پاک و منزّهی و از زشتیها سخت میپرهیزی، اینک میان محرمان قضاوت کن. اگر تو را هر قدر که در بوتهی آزمایشهای عملی بجوشانم، باز در کف حاصل از جوشت هیچ شائبهی حیله و نیرنگی پیدا نمیکنم. بر اثر امتحان، تعداد بیشماری از مردم شرمسار میشوند، اما همهی امتحانها از تو شرمنده میگردند. ایاز نه تنها صاحب علم است، بلکه دریایی بیانتهاست. او نه تنها حلم و بردباری است، بلکه در ثبات روحی کوه است و صد کوه. ایاز در جواب سلطان محمود گفت: میدانم که همهی کمالات من از عطایای توست، وگر نه من لایق همان چارق و پوستینم. در ظاهر گفتهی ایاز به سلطان محمود است، ولی در واقع سخن انسان کامل به حضرت حق است. انسان کامل به حضرت حق میگوید که من فینفسه به چیزی نمیارزم، جز وقتی که در ذیل عنایت تو به کمال رسم. برای همین است که پیامبر فرمود: هر کس خود را شناخت، خدا را شناخته است: «من عرف نفسه فقد عرف ربّه». مولانا در این جا منظور خود را از چارق و پوستین بیان میکند و در حقیقت، زبدهی مقصود مولانا از این حکایت همین جمله است: چارق تو آب منی است و پوستین تو خون، مابقی از عطایای الهی است؛ یعنی همانطور که ایاز در ابتدا فقط یک جفت چارق و پوستین داشت، تو نیز ای انسان، هر چه از فضایل و کمالات داری از حضرت حق است.
بهر آن داد است تا جویی دگر *** تو مگو که نیستش جز این قدر
زان نماید چند سیب آن باغبان *** تا بدانی نخل و دخل بوستان
کف گندم زآن دهد خریار را *** تا بداند گندم انبار را
نکتهای زآن شرح گوید اوستاد *** تا شناسی علم او را مستزاد
ور بگویی خود همینش بود و بس *** دورت اندازد چنان که از ریش خس
خداوند بدان سبب به تو نعمتهایی ارزانی فرموده که باز در طلب نعمتهای دیگر او باشی، پس این حرف را نزن که نعمتهای الهی همین چیزهایی است که من دارم. باغبان چند عدد سیب به تو نشان میدهد که تو به وجود درختان و محصولات باغ او پی ببری. هم چنین گندم فروش مشتی گندم به تو نشان میدهد تا تو به انبار گندم پی ببری و یا استاد از آن رو نکتهای را شرح میدهد تا از دانش بسیار او باخبر شوی.
ای ایاز اکنون بیا و داده ده *** داد نادر در جهان بنیاد نه
مجرمانت مستحق کشتناند *** وز طمع بر عفو و حلمت میتنند
تا که رحمت غالب آید یا غضب *** آب کوثر غالب آید یا لهب
از پی مردم ربایی هر دو هست *** شاخ حلم و خشم از عهد الست
بهر این لفظ الست مستبین *** نفی و اثبات است در لفظی قرین
زآن که استفهام اثباتیست این *** لیک در وی لفظ لیس شد قرین
ترک کن تا ماند این تقریر خام *** کاسهی خاصان منه بر خوان عام
قهر و لطفی چون صبا و چون وبا *** آن یکی آهنربا وین که ربا
میکشد حق راستان را تا رشد *** قسم باطن باطلان را میکشد
معده حلوایی بود حلوا کشد *** معده صفرایی بود سرکا کشد
فرش سوزان سردی از جالس برد *** فرش افسرده حرارت را خورد
دوست بینی از تو رحمت میجهد *** خصم بینی از تو سطوت میجهد
ای ایاز، اینک بیا و عدالت را اجرا کن و در جهان، عدالتی بدیع و کم نظیر بنیاد گذارد. کسانی که تو را به ناحق متهم کردند سزاوار کشته شدن هستند، اما از روی طمع باز به عفو و بردباری تو دل بستهاند. منتظرند تا ببینند که آیا مهر غلبه میکند یا خشم؟ آیا آب کوثر چیره میشود یا زبانهی آتش؟ از روز ازل، شاخهی بردباری و خشم پدید آمد تا مردم را به طرف خود جلب کند. یعنی حضرت حق با این دو صف متقابل خود، مردم را به عبودیت خود جذب میکند؛ برای همین است که در کلمهی آشکار «ألستُ»، نفی و اثبات در یک کلمه در کنار هم آمدهاند، زیرا کلمه «ألست» اثباتی است، ولی کلمهی «لیس» در آن نهفته شده است. منظور دو بیت این است که همانطور که در «ألست» وجه منفی و مبت جمع شده است، قهر و غضب الهی نیز با صفت لطف و رحمت او پوشیده شده و رحمت بر غضب، غالب و سابق است. قهر و لطف الهی مانند باد صبا و باد وباآور است؛ یکی آهن را میرباید و دیگری کاه را. حق تعالی اهل راستی را به سوی راستی هدایت میکند و اهل باطل، اهل باطل را به سوی خود جذب میکنند. هر گاه دوست را ببینی، در دل تو نسبت به او مهر و محبت پیدا میشود و اگر دشمن را ببینی، در دل تو نسبت به او قهر و عدوت پدید میآید.
ای ایاز این کار را زودتر گزار *** زآن که نوعی انتقام است انتظار
گفتای شه جملگی فرمان تو راست *** با وجود آفتاب اختر فناست
زهره کی بود یا عطارد یا شهاب *** کو برون آید به پیش آفتاب
گر ز دلق و پوستین بگذشتمی *** کی چنین تخم ملامت کشتمی
قفل کردن بر در حجره چه بود *** در میان صد خیالیای حسود
دست در کرده درون آب جو *** هر یکی زیشان کلوخ خشک جو
پس کلوخ خشک در جو کی بود *** ماهیای با آب عاصی کی شود
بر من مسکین جفا دارند ظن *** که وفا را شرک میآید ز من
گر نبودی زحمت نامحرمی *** چند حرفی از وفا واگفتمی
سلطان محمود گفت: ای ایاز، این کار را زودتر انجام ده؛ یعنی هر چه زودتر در مورد این محرمان داوری کن، زیرا منتظر نهادن و بلا تکلیف گذاشتن اینها نیز نوعی انتقامگیری است. ایاز گفت: شاها، فرمان فرمان توست. در جایی که خورشید باشد، ستاره محو و ناپیداست. در واقع، منظور مولانا این است که انسان کامل نیز خود را در برابر هستی مطلق، محو و فانی میداند و حالاً و لساناً بدان اعتراف دارد. ایاز گناه را به گردن خود میاندازد: من باید همان چارق و پوستین را هم در راه تو فراموش میکردم، تا این حسودان دربارهی حجرهی من خیالهای باطل نبافند. شاها، دوست وفاداری چون ایاز چگونه ممکن است خلاف میل شاه رفتار کند؟ من آن قدر به تو وفادارم که باید گفت: چیزی بالاتر از وفاست.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بینالمللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول
میرود هر روز در حجره خلا *** چارقت این است منگر در علا
شاه را گفتند او را حجرهای است *** اندر آن جا زر و سیم و خمرهای است
راه میندهد کسی را اندرو *** بسته میدارد همیشه آن در او
مشعه بر کرده چندین پهلوان *** جانب حجره روانه شادمان
که امر سلطان است بر حجره زنیم *** هر یکی همیان زر در کس کنیم
آن یکی میگفت هی چه جای زر *** از عقیق و لعل گوی و از گهر
خاص خاص مخزن سلطان وی است *** بلکه اکنون شاه را خود جان وی است
چه محل دارد به پیش این عشیق *** لعل و یاقوت و زمرد یا عقیق
ایاز او یماق، از درباریان سلطان محمود غزنوی است که مورد توجه سلطان بوده. هنگامی که به مقام و منصب رسید به حکم نمکشناسی، بر خلاف محتشمان، چارق و پوستین دوران شبانی خود را به دیوار اتاقش آویخته بود و هر روز ابتدا بدان جا میرفت و به آنها مینگریست و ایام پیشین خود را به یاد میآورد و سپس بر سر منصب و مقام دولتی خود حاضر میشد. او برای آن که کسی بدین سر واقف نگردد، قفلی بر در اتاقش بسته بود. ادامه داستان را از متن شیوا و سلیس ابیات میشنویم.
شاه فرمود ای عجب آن بنده را *** چیست خود پنهان و پوشیده ز ما
پس اشارات کرد میری را که رو *** نیم شب بگشای و اندر حجره شو
هر چه یابی مر تو را یغ ماش کن *** سر او را بر ندیمان فاش کن
با چنین اکرام و لطف بیعدد *** از لئیمی سیم و زر پنهان کند
مینماید او وفا و عشق و جوش *** وانگه او گندم نمای جو فروش
هر که اندر عشق یابد زندگی *** کفر باشد پیش او جز بندگی
نیمشب آن میر با سی معتمد *** در گشاد حجرهی او رأی زد
شاه را بر وی نبودی بد گمان *** تسخری میکرد بهر امتحان
پاک میدانستش از هر غش و غل *** باز از وهمش همی لرزید دل
که مبادا کین بود خسته شود *** من نخواهم که برو خجلت رود
این نکرد است او و گر کرد او رواست *** هر چه خواهد گو بکن محبوب ماست
هر چه محبوبم کند من کردهام *** او منم من او چه گر در پردهام
باز گفتی دور از آن خو و خصال *** این چنین تخلیط ژاژ است و خیال
از ایاز این خود محال است و بعید *** کو یکی دریاست قعرش ناپدید
هفت دریا اندرو یک قطرهای *** جملهی هستی ز موجش چکرهای
جمله پاکیها از آن دریا برند *** قطرههایش یک به یک میناگرند
سلطان محمود گفت: شگفتا، آن غلام چرا از ما نهان میکند؟ آیا ایاز بعد از این همه لطف و احسان که در حق او کردهایم، باز از روی فرومایگی طلا و نقره ذخیره میکند؟ ظاهراً به ما عشق میورزد و در نهان حیله به کار میبرد؟ هر کس که در عشق، به حیات حقیقی رسد، در نظر او هر کاری جز بندگی، کفر و ناسپاسی شمرده میشود. البته شاه نسبت به ایاز سوءظن نداشت، اما با این امتحان میخواست سخن چینان را مسخره کند. سلطان محمود مضطرب بود که مبادا حرف سخنچینان راست باشد و ایاز در این واقعه دچار آسیب شود. من دوست ندارم او شرمسار گردد. اولاً او چنین کاری نکرده است و اگر هم فرضاً چنین عملی را مرتکب شده، این عمل برای او جایز است. هر کاری که معشوقم انجام داده در واقع من کردهام؛ او منم و من او. (این سخن گریزی به یکی از مسائل بنیادی عرفان، یعنی اتحاد ظاهر و مظهر است). سلطان دوباره پیش خود گفت: این عمل از خُلق و خوی ایاز بعید است، زیرا او به منزلهی دریایی است که ژرفایش ناپیداست. انسان کامل دریایی است که میتواند همه را پاک و شایستهی وصول به حق کند و هر قطرهی وجودش میتواند کارهای خارقالعاده کند.
شاه شاهان است و بلکه شاهساز *** وز برای چشم بد نامش ایاز
چشمهای نیک هم بر وی به دست *** از ره غیرت که حسنش بیحد است
یک دهان خواهم به پهنای فلک *** تا بگویم وصف آن رشک ملک
ور دهان یابم چنین و صد چنین *** تنگ آید در فغان این حنین
این قدر گر هم نگویم ای سند *** شیشهی دل از ضعیفی بشکند
شیشهی دل را چو نازک دیدهام *** بهر تسکین بس قبا بدریدهام
ایاز، انسان کاملی است که میتواند مردان کامل را بپروراند. او در ظاهر مثل دیگران است، آن هم برای آن که هر چشمی قادر به دیدن و شناخت مردان حق نیست. یک انسان کامل و محبوب پروردگار، ممکن است که مورد رشک و حسد دیگر مردان حق قرار گیرد، زیرا آنها نیز حق را دوست دارند و توجه حق به آن فرد، موجب غیرت و حسد آنها میشود.
باز گردان قصهی عشق ایاز *** که آن یکی گنجیست مالآمال راز
میرود هر روز در حجرهی برین *** تا ببیند چارقی با پوستین
ز آن که هستی سخت مستی آورد *** عقل از سر شرم از دل میبرد
دور این خصلت ز فرهنگ ایاز *** که پدید آید نمازش بینماز
او خروس آسمان بوده ز پیش *** نعرههای او همه در وقت خویش
ای خروسان از وی آموزید بانگ *** بانگ بهر حق کند نه بهر دانگ
قصهی ایاز گنجی پر از اسرار و حقایق است، زیرا به انسان میگوید: تو خود هیچی و هر جلوه و کمالی در تو باشد، تجلی پروردگار است. ایاز هر روز به اتاق میرفت تا چارق و پوستین خود را تماشا کند، زیرا خودبینی موجب سرمستی و زوال عقل و حیا میشود. این خوی و خصلت از ادب و تربیت ایاز به دور است که نمازش نماز حقیقی نباشد؛ یعنی خلق و خوی عارفان روشنبین به گونهای است که نماز و نیایش و تضرّعشان حقیقی و خالصانه است و محال است که تضرع و انابتی بر ساختگی داشته باشند. چنین بندهی مقربی از اول، خروسِ آسمان بوده و همهی بانگهای خود را به موقع سر میداده است. ای خروسان و ای سالکان راه حق، شما هم هر چه میکنید باید برای خدا باشد و بانگ و آوازتان محض رضای حضرت حق باشد. منظور مولانا از این بیت این است که همهی کسانی که به نحوی در عرصهی دینی فعالیت میکنند، تبلیغ و ارشاد را از بندگان مقرّب، یعنی انبیا و اولیا بیاموزند و در قبال ارشادات خود درهم و دیناری از مردم توقع نداشته باشند.
و آن میران خسیس قلبساز *** این گمان بردند بر حجره ایاز
کو دفینه دارد و گنج اندر آن *** ز آینه خود منگر اندر دیگران
شاه میدانست خود پاکی او *** بهر ایشان کرد او آن جست و جو
کای امیر آن حجره را بگشای در *** نیم شب که باشد او زآن بیخبر
تا پدید آید سگالشهای او *** بعد از آن برماست مالشهای او
مر شما را دادم آن زر و گهر *** من از آن زرها نخواهم جز خبر
این همی گفت و دل او میتپید *** از برای آن ایاز بیندید
که منم کن بر زبانم میرود *** این جفاگر بشنود او چون شود
باز میگوید به حق دین او *** که ازین افزون بود تمکین او
کی به قذف زشت من طیره شود *** وز غرض وز سر من غافل بود
مبتلی چون دید تأویلات رنج *** برد بیند کی شود او مات رنج
صاحب تأویل ایاز صابر است *** کو به بحر عاقبتها ناظر است
همچو یوئسف خواب این زندانیان *** هست تعبیرش به پیش او عیان
خواب خود را چون نداند مرد خیر *** کو بود واقف ز سر خواب غیر
گر زنم صد تیغ او را ز امتحان *** کم نگردد وصلت آن مهربان
داند او که آن تیغ بر خود میزنم *** من ویام اندر حقیقت او منم
آن سخن چینان متقلب، یعنی امیران سلطان محمود که ایاز را به انباشت زر و سیم متهم کرده بودند. سلطان محمود که از پاکی و وارستگی ایاز آگاه بود، به امیران دستور جست و جو داد تا نیات آنان آشکار شود و به آنان گفت: آن طلاها و جواهرات را به شما بخشیدم، زیرا من از طلاها چیزی نمیخواهم، مگر خبری که دربارهی آن به من میرسانید. سلطان محمود این سخنان را گفت، ولی دل نگران بود که مبادا حرفهای شاه به گوش ایاز برسد و او برنجد و از نیت و غرض من بیخبر باشد. باز شاه برای دلداری خود میگفت: ایاز در زمره بندگان مقرّب خداست و از باطن ابتلائات و آزمایشات، نه تنها رنج نمیبرد، بلکه رنج را توفیق میبیند. چنین کسی کی ممکن است مقهور رنج شود؟ ایاز شکیباست، مانند حضرت یوسف که تعبیر خواب زندانیان بر او معلوم بود. بر فرض اگر از روی امتحان صد شمشیر بر ایاز بزنم، از پیوستگی آن مهربان به من چیزی کاسته نشود، زیرا ایاز میداند که آن شمشیر را بر خود میزنم، چون در حقیقت من او هستم و او، من.
آن امینان بر در حجره شدند *** طالب گنج و زر و خمره بدند
قفل را بر میگشادند از هوس *** با دو صد فرهنگ و دانش چند کس
زآن که قفل صعب و پر پیچیده بود *** از میان قفلها بگزیده بود
نه ز بخل سیم و مال و زر خام *** از برای کتم آن سر از عوام
که گروهی بر خیال بد تنند *** قوم دیگر نام سالوسم کنند
پیش با همت بود اسرار جان *** از خسان محفوظتر از لعل کان
زر به از جان است پیش ابلهان *** زر نثار جان بود نزد شهان
میشتابیدند تفت از حرص زر *** عقلشان میگفت: نه، آهستهتر
آن امیران مورد اعتماد بر در اتاق ایاز رفتند و خواهان گنجینه و طلا و خمرههای پر از جواهر شدند. با مهارت و زیرکیِ خاص مشغول گشودن قفل در شدند، زیرا قفل بسیار محکم بود. علت قفل زدن اتاق، نه از روی بخل ایاز بود، بلکه برای این بود که دیگران از سرّ او واقف نشوند. بنابراین، زدن قفل برای این بود که ناآگاهان وی را شخصی سالوس گر و متظاهر نخوانند. علاوه بر این، مردان حق و عارفان کامل، اسرار الهی را از فرومایگان میپوشانند، به طوری که اسرار الهی را حتی از لعل و جواهر نیز محفوظتر میدارند. دنیاطلبانِ نادان حاضرند معنویت و حیات طیبهی الهی را قربانی مال و منال دنیوی کنند، اما انسان کامل برای لطافت روحی خود از زخارف دنیوی و هوای نفسانی میگذرند. امیران سلطان محمود از روی حرص و آز، شتابان به سوی اتاق ایاز میدویدند، اما عقلشان به آنان میگفت: نه، عجله نکنید، آرامتر بروید.
حجره را با حرص و صدگونه هوس *** باز کردند آن زمان آن چند کس
اندر افتادند از در ز ازدحام *** همچو اندر دوغ گندیده هوام
عاشقانه درفتد با کر و فر *** خوردن امکان نیّ و بسته هر دو پر
بنگریدند از یسار و از یمین *** چارقی بدریده بود و پوستین
باز گفتند این مکان بینوش نیست *** چارقی این جا جز پی روپوش نیست
هین بیاور سیخهای تیز را *** امتحان کن حفره و کاریز را
هر طرف کندند و جستند آن فریق *** حفرهها کردند و گوهای عمیق
حفرههاشان بانگ میداد آن زمان *** کندههای خالیایم ای کندگان
زان سگالش شرم هم میداشتند *** کندهها را باز میانباشتند
بیعدد لاحول در هر سینهای *** مانده مرغ حرصشان بیچینهای
زان ضلالتهای یاوهتازشان *** حفرهی دیوار و در غمازشان
ممکن اندای آن دیوار نی *** با ایاز امکان هیچ انکار نی
گر خداع بیگناهی میدهند *** حایط و عرصه گواهی میدهند
باز میگشتند سوی شهریار *** پر ز گرد و روی زرد و شرمسار
آن جمع حریص، از شدت ازدحام به درون اتاق افتادند؛ مانند حشراتی که درون دوغ کپک زده میافتند، در حالی که امکان خوردن هم پیدا نمیکنند، بلکه هر دو بالشان بسته میگردد. ابنای دنیا نیز با صد نوع مستی و تفاخر به ورطهی دنیا در میآیند و هنوز به کام نرسیدهاند که مادرشان را به عزایشان مینشانند. آن امیران مفتّش وقتی وارد اتاق شدند به جست و جو پرداختند، ولی جر یک جفت چارق و یک دست پوستین چیزی نیافتند. شروع کردند به حفره کندن، اما از سوءظن خود به ایاز شرمنده شدند. حفرههای در و دیوار اتاق، گمراهی آنان را که بیهوده تلاش میکردند آشکار نمود. خلاصهی کلام این که آنان با سر و وضعی خاکآلود و چهرهی زرد و خجلتزده نزد سلطان محمود بازگشتند.
شاه قاصد گفت هین احوال چیست *** که بغلتان از زر و همیان تهی است
ور نهان کردید دینار و تسو *** فر شادی در رخ و رخسار کو
گرچه پنهان بیخ هر بیخ آور است *** برگ سیماهم وجوهم اخضر است
آن چه خورد آن بیخ از زهر وز قند *** نک منادی میکند شاخ بلند
بیخ اگر بیبرگ و از مایه تهی است *** برگهای سبز اندر شاخ چیست
بر زبان بیخ گل مهری نهد *** شاخ دست و پا گواهی میدهد
شاه که متوجه وضع پریشان سخنچینان شده بود، وانمود کرد که نمیدانسته است. و با تعجب گفت: هان، چه شده است که بغلهای شما از طلا و کیسههای جواهر خالی است؟ اگر فرضاً درهم و دینار را پنهان کردهاید، پس کو رونق شادی در سیمای شما؟ برای مثال، ریشهی هر درختی پنهان است، اما شاخ و برگ درخت، ماهیت و کیفیت درونی آن را آشکار میکند. مضمون این سخن به آیهی 29 سوره «فتح» اشاره دارد: (... سِیمَاهُمْ فِی وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ...)؛ نشانهی آنان در رخسارهشان است و این نشانه از آثار سجده است. خلاصهی سخن شاه به سخن چینان این است: اگر در اتاق ایاز زر و سیم یافتهاید، باید بسی شادمان باشید، زیرا همانطور که برگ درخت، احوال ریشهی آن را نشان میدهد، آثار و اطوار ظاهری آدمی نیز نشانگر باطن اوست.
آن امینان جمله در عذر آمدند *** همچو سایه پیش مه ساجد شدند
عذر آن گرمی و لاف و ما و من *** پیش شه رفتند با تیغ و کفن
از خجالت جمله انگشتان گزان *** هر یکی میگفت کای شاه جهان
گر بریزی خون حلال استت حلال *** ور ببخشی هست انعام و نوال
کردهایم آنها که از ما میسزید *** تا چه فمانیی توای شاه مجید
گر ببخشی جرم ما ای دل فروز *** شب شبیها کرده باشد روز روز
گر ببخشی یافت نومیدی گشاد *** ورنه صد چون ما فدای شاه باد
گفت شه نه این نواز و این گداز *** من نخواهم کرد هست آن ایاز
امیران به عذرخواهی افتادند و مانند سایه در مقابل ماه به سجده در آمدند و از شدت خجالت، انگشت ندامت به دندان گرفته بودند. و هر یک از آنها میگفت: ای سلطان جهان، اگر خون ما را بریزی بر تو حلال است. ما کاری را مرتکب شدهایم که شایسته ما بود. اگر گناه ما را ببخشایی، هیچ خللی به عظمت تو وارد نشود، زیرا شب باید تاریک کند و روز همه جا را روشن. سلطان محمود گفت: نه، من حق ندارم شما را مورد لطف و نوازش و یا قهر و گدازش قرار دهم، بلکه این کار حق ایاز است، چرا که اتهام به او وارد شده است.
این جنایت بر تن و عرض وی است *** زخم بر رگهای آن نیکو پی است
گرچه نفس واحدیم از روی جان *** ظاهراً دورم ازین سود و زیان
تهمتی بر بنده شه را عار نیست *** جز مرید حلم و استظهار نیست
متهم را شاه چون قارون کند *** بیگنه را تو نظر کن چون کند
این جرم و اتهام متوجه شخصیت و آبروی ایاز شده است. من و ایاز وحدت روحی داریم، اما ظاهراً من از این سود و زیان به دورم. گاه بندگان خوب خدا بدنام و متهم میشوند، اما نتیجهی آن اثبات بیگناهی و روسفیدی آنهاست. این تهمت موجب میشود که آن بنده، حلم و شکیبایی خود را بیفزاید و بیشتر به حمایت تکیه کند. در جایی که خداوند به بندگان منکر و بدنامی هم چون قارون توجه دارد و به او ثروت بیحساب میدهد، پس لطف و عنایت پروردگار به بندگان بی گناهش به مراتب بیشتر است.
کن میان محرمان حکم ای ایاز ***ای ایاز پاک با صد احتراز
گر دو صد بارت بجوشم در عمل *** در کف جوشت نیابم یک دغل
ز امتحان شرمنده خلقی بیشمار *** امتحانها از تو جمله شرمسار
بحر بیقهر است تنها علم نیست *** کوه و صد کوه است این خود حلم نیست
گفت من دانم عطای تو است این *** ورنه من آن چارقم و آن پوستین
بهر آن پیغامبر این را شرح ساخت *** هر که خود بشناخت یزدان را شناخت
چارقت نطفهست و خونت پوستین *** باقیای خواجه عطای اوست این
ای ایاز که از جرائم پاک و منزّهی و از زشتیها سخت میپرهیزی، اینک میان محرمان قضاوت کن. اگر تو را هر قدر که در بوتهی آزمایشهای عملی بجوشانم، باز در کف حاصل از جوشت هیچ شائبهی حیله و نیرنگی پیدا نمیکنم. بر اثر امتحان، تعداد بیشماری از مردم شرمسار میشوند، اما همهی امتحانها از تو شرمنده میگردند. ایاز نه تنها صاحب علم است، بلکه دریایی بیانتهاست. او نه تنها حلم و بردباری است، بلکه در ثبات روحی کوه است و صد کوه. ایاز در جواب سلطان محمود گفت: میدانم که همهی کمالات من از عطایای توست، وگر نه من لایق همان چارق و پوستینم. در ظاهر گفتهی ایاز به سلطان محمود است، ولی در واقع سخن انسان کامل به حضرت حق است. انسان کامل به حضرت حق میگوید که من فینفسه به چیزی نمیارزم، جز وقتی که در ذیل عنایت تو به کمال رسم. برای همین است که پیامبر فرمود: هر کس خود را شناخت، خدا را شناخته است: «من عرف نفسه فقد عرف ربّه». مولانا در این جا منظور خود را از چارق و پوستین بیان میکند و در حقیقت، زبدهی مقصود مولانا از این حکایت همین جمله است: چارق تو آب منی است و پوستین تو خون، مابقی از عطایای الهی است؛ یعنی همانطور که ایاز در ابتدا فقط یک جفت چارق و پوستین داشت، تو نیز ای انسان، هر چه از فضایل و کمالات داری از حضرت حق است.
بهر آن داد است تا جویی دگر *** تو مگو که نیستش جز این قدر
زان نماید چند سیب آن باغبان *** تا بدانی نخل و دخل بوستان
کف گندم زآن دهد خریار را *** تا بداند گندم انبار را
نکتهای زآن شرح گوید اوستاد *** تا شناسی علم او را مستزاد
ور بگویی خود همینش بود و بس *** دورت اندازد چنان که از ریش خس
خداوند بدان سبب به تو نعمتهایی ارزانی فرموده که باز در طلب نعمتهای دیگر او باشی، پس این حرف را نزن که نعمتهای الهی همین چیزهایی است که من دارم. باغبان چند عدد سیب به تو نشان میدهد که تو به وجود درختان و محصولات باغ او پی ببری. هم چنین گندم فروش مشتی گندم به تو نشان میدهد تا تو به انبار گندم پی ببری و یا استاد از آن رو نکتهای را شرح میدهد تا از دانش بسیار او باخبر شوی.
ای ایاز اکنون بیا و داده ده *** داد نادر در جهان بنیاد نه
مجرمانت مستحق کشتناند *** وز طمع بر عفو و حلمت میتنند
تا که رحمت غالب آید یا غضب *** آب کوثر غالب آید یا لهب
از پی مردم ربایی هر دو هست *** شاخ حلم و خشم از عهد الست
بهر این لفظ الست مستبین *** نفی و اثبات است در لفظی قرین
زآن که استفهام اثباتیست این *** لیک در وی لفظ لیس شد قرین
ترک کن تا ماند این تقریر خام *** کاسهی خاصان منه بر خوان عام
قهر و لطفی چون صبا و چون وبا *** آن یکی آهنربا وین که ربا
میکشد حق راستان را تا رشد *** قسم باطن باطلان را میکشد
معده حلوایی بود حلوا کشد *** معده صفرایی بود سرکا کشد
فرش سوزان سردی از جالس برد *** فرش افسرده حرارت را خورد
دوست بینی از تو رحمت میجهد *** خصم بینی از تو سطوت میجهد
ای ایاز، اینک بیا و عدالت را اجرا کن و در جهان، عدالتی بدیع و کم نظیر بنیاد گذارد. کسانی که تو را به ناحق متهم کردند سزاوار کشته شدن هستند، اما از روی طمع باز به عفو و بردباری تو دل بستهاند. منتظرند تا ببینند که آیا مهر غلبه میکند یا خشم؟ آیا آب کوثر چیره میشود یا زبانهی آتش؟ از روز ازل، شاخهی بردباری و خشم پدید آمد تا مردم را به طرف خود جلب کند. یعنی حضرت حق با این دو صف متقابل خود، مردم را به عبودیت خود جذب میکند؛ برای همین است که در کلمهی آشکار «ألستُ»، نفی و اثبات در یک کلمه در کنار هم آمدهاند، زیرا کلمه «ألست» اثباتی است، ولی کلمهی «لیس» در آن نهفته شده است. منظور دو بیت این است که همانطور که در «ألست» وجه منفی و مبت جمع شده است، قهر و غضب الهی نیز با صفت لطف و رحمت او پوشیده شده و رحمت بر غضب، غالب و سابق است. قهر و لطف الهی مانند باد صبا و باد وباآور است؛ یکی آهن را میرباید و دیگری کاه را. حق تعالی اهل راستی را به سوی راستی هدایت میکند و اهل باطل، اهل باطل را به سوی خود جذب میکنند. هر گاه دوست را ببینی، در دل تو نسبت به او مهر و محبت پیدا میشود و اگر دشمن را ببینی، در دل تو نسبت به او قهر و عدوت پدید میآید.
ای ایاز این کار را زودتر گزار *** زآن که نوعی انتقام است انتظار
گفتای شه جملگی فرمان تو راست *** با وجود آفتاب اختر فناست
زهره کی بود یا عطارد یا شهاب *** کو برون آید به پیش آفتاب
گر ز دلق و پوستین بگذشتمی *** کی چنین تخم ملامت کشتمی
قفل کردن بر در حجره چه بود *** در میان صد خیالیای حسود
دست در کرده درون آب جو *** هر یکی زیشان کلوخ خشک جو
پس کلوخ خشک در جو کی بود *** ماهیای با آب عاصی کی شود
بر من مسکین جفا دارند ظن *** که وفا را شرک میآید ز من
گر نبودی زحمت نامحرمی *** چند حرفی از وفا واگفتمی
سلطان محمود گفت: ای ایاز، این کار را زودتر انجام ده؛ یعنی هر چه زودتر در مورد این محرمان داوری کن، زیرا منتظر نهادن و بلا تکلیف گذاشتن اینها نیز نوعی انتقامگیری است. ایاز گفت: شاها، فرمان فرمان توست. در جایی که خورشید باشد، ستاره محو و ناپیداست. در واقع، منظور مولانا این است که انسان کامل نیز خود را در برابر هستی مطلق، محو و فانی میداند و حالاً و لساناً بدان اعتراف دارد. ایاز گناه را به گردن خود میاندازد: من باید همان چارق و پوستین را هم در راه تو فراموش میکردم، تا این حسودان دربارهی حجرهی من خیالهای باطل نبافند. شاها، دوست وفاداری چون ایاز چگونه ممکن است خلاف میل شاه رفتار کند؟ من آن قدر به تو وفادارم که باید گفت: چیزی بالاتر از وفاست.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بینالمللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}